گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود


حکمت باران امروزین چه بود

این ز بارانهای رحمت بود یا


بهر تهدیدست و عدل کبریا

این از آن لطف بهاریات بود


یا ز پاییزی پر آفات بود

گفت این از بهر تسکین غمست


کز مصیبت بر نژاد آدمست

گر بر آن آتش بماندی آدمی


بس خرابی در فتادی و کمی

این جهان ویران شدی اندر زمان


حرصها بیرون شدی از مردمان

استن این عالم ای جان غفلتست


هوشیاری این جهان را آفتست

هوشیاری زان جهانست و چو آن


غالب آید پست گردد این جهان

هوشیاری آفتاب و حرص یخ


هوشیاری آب و این عالم وسخ

زان جهان اندک ترشح می رسد


تا نغرد در جهان حرص و حسد

گر ترشح بیشتر گردد ز غیب


نه هنر ماند درین عالم نه عیب

این ندارد حد سوی آغاز رو


سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو